می گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این همه خط می رود چطور یک خراش برنمی دارد. فقط والفجر4 بود که ناخن شان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم.» حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنّایی کرد اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود! رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند! » بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، اینطورها نیست. من دارم محکم کاری میکنم. همین» فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمیدانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. » خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم. «شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد. وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ... طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را...
مقاومت و از جان گذشتگی ملت ایران به غرب نشان داد که با منطق زور و استعمار و تحریم، نمی توان در مقابل اراده استوار ایرانیان ایستادگی کرد.
با توجه به این که عراق در سالهای سوم و چهارم جنگ تجارب زیادی در نبرد خشکی بدست آورده بود، ایران بر آن شد تا تاکتیک های جدیدی را در مقابله با دشمن به کار گیرد.
ای لاله های سرخ آه ای فاطمیون
آه ای طلائیــــه شلمچــــه آه مجنون
رفتیـد ای یاران ولی جا مانده ام من
ای کاروان تنهای تنها مانده ام من
ای راهیان سرزمین نور چشم انتظار قدوم سبزتان در وادی مقدس جنوب و غرب خواهیم ماند.
یــــــــــــــــــــا حــــــــــــســــــــــــیــــــــــــــــنـــــــــــــــــــ (ع)
سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت
تاریخ تولد :12/2/1334 |
نام پدر :علی اکبر |
تاریخ شهادت : 22/12/1362 |
محل تولد :اصفهان /شهرضا |
طول مدت حیات :28 |
محل شهادت :جزیره مجنون |
مزار شهید :گلزار شهدای شهرضا |
سال 1334 شهرضا میزبان نوزادی شد که او را محمد ابراهیم نامیدند. ولادت او با معجزه همراه بود. سنین جوانی و نوجوانی را فعال و پرشور به مبارزه با رژیم ستمشاهی گذراند و پس از پیروزی انقلاب جهت مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب به غرب کشور عزیمت کرد. با آغاز جنگ تحمیلی به دفاع از مرز و بوم ایران برخاست و چند سال بعد در سفر به خانه خدا با احمد متوسلیان آشنا شد.
ثمره دوستی این دو سردار دلیر اسلام پایهریزی لشگر محمد رسول الله (ص)بود که یکهتاز میادین رزم شد. سال 1360 با شیرزنی از تبار زینبیان ازدواج کرد که حاصل این پیوند مقدس دو فرزند شد. حاج ابراهیم همت فرمانده محبوب لشگر 27 محمد رسول الله (ص) چنان مورد علاقه بسیجیان بود که نظیر آن کمتر دیده شد.
سال 1362 بانگ الرحیل به گوش رسید و در تب و تاب عملیات خیبر روح آسمانی محمد ابراهیم به آسمان پر گشود و پیکر بیسر او در میان زمینیان به یادگار ماند. همت بلند او لقبی بزرگ چون سردار خیبر را برایش به ارمغان آورد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
شهادت حاج محمد ابراهیم همت
سید حمید و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم فاصلهمان یکی دو متر میشد سنگر پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث میشد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین میشد گلولهاش را شلیک میکرد. آن روز موتور حاجی رفت روی پد من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلولهی توپ شلیک نشد اما یک حسی به من میگفت:«گلوله شلیک میشود حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد بین من و موتور حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده رسیدم روی پد وسط چشمم به موتوری افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان اولین نفر را برگردانم دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. دویدم سراغ نفر دوم سید حمید بود همیشه میشد از لباس سادهاش او را شناخت.
یاد چهرهشان افتادم دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند آن همچشمهای زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از این چشمها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به ارزویش رسید
منبع:کتاب به مجنون گفتم زنده بمان صفحه 237
راوی:مهدی شفازند
نقل از سردار خیبر
سردار بی سر
آخرین باری که او را دیدم در جزیره مجنون بود. عملیات خیبر به اوج رسیده بود. حاجی در خود فرو رفته و حالت عجیبی داشت. در چشمانش انتظاری بزرگ موج میزد. حال مسافری را داشت که آماده عزیمت است اما افسوس که ما آن وقت درنیافتیم. به نزدیکش که رسیدم سلام کردم. پاسخم را داد و گفت: «بچهها قرار است به اینجا بیایند و خط را تحویل بگیرند. منطقه را خوب برایشان توجیه کن.» گفتم: «چشم حاج آ قا.» خداحافظی کرد و رفت. ساعتی گذشت. باید به حاج همت گزارش میدادم. با یکی از دوستان به طرف قرارگاه حرکت کردیم. در مسیر جنازهای دیدیم که سر نداشت.
از موتور پیاده شدیم و جنازه را به کنار جاده کشیدیم. در قرارگاه هیچکس از حاجی خبر نداشت و همه به دنبال او میگشتند. ناگهان به یاد جنازه افتادم. بادگیر آبی که جنازه به تن داشت درست شبیه بادگیر حاجی بود. با سرعت به محل قبلی بازگشتم جنازه را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چیزی که ذهنم را اشغال کرده بود زیر پیراهن قهوهای و چراغ قوه کوچکی بود که حاجی همیشه به همراه داشت. در میان پیکرهای مطهر شهدا همان اندام بیسر توجهم را به خود جلب کرد زیر پیراهن قهوهای و چراغ قوهای کوچک. آه از نهادم بلند شد. ابراهیم سر در ره دوست نهاده بود. خبر شهادت حاجی تا چند روز مخفی نگه داشته شد. بعد از اتمام عملیات خیبر، رادیو اعلام کرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید.»
اگر در حین ا نجام عملیات دشمن این خبر را میشنید روحیه گرفته و امکان شکست عملیات پیش میآمد. پس پیکر بیسر آن عزیز چون شمعی در میان دوستان روزها به انتظار ماند. با اعلام خبر، پیکر شهید همت را به دو کوهه بردیم تا با آن مکان دوست داشتنیاش وداع کند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع جنازه با شکوهی برای او برگزار شد و شاید او تنها کسی باشد که با پرکشیدنش سه شهر را به خروش آورد.
منبع:کتاب سردار خیبر