یک بار باهم میخواستیم برویم تو یک جلسه. پشت درِ اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: «بفرما».
نرفتم تو. بهش گفتم: «اول شما برو»
لبخندی زد و گفت:« تو که میدونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمیشم»
به اعتراض گفتم: «حاجآقا اینجا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!»
گفت: «برا چی؟»
گفتم: «ناسلامتی شما فرمانده هستی، اینجا هم که جبههاست و بالأخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه. اینکه من جلوتر برم، پرستیژ شما رو پایین میآره»
خندید و به کنایه گفت: «اون پرستیژی که میخواد با بیاحترامی به سادات باشه، میخوام اصلاً نباشه!»
خاطرهی سید کاظم حسینی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی بهنقل از:
عاکف، سعید(1378)، خاکهای نرم کوشک، تهران: نشر کوثر.