وای بر ما و کردار ما…
وای بر این دل تاریک و ظلمانی…
وای بر لحظات رفته و رفتنی ما…
دل را در کف دست گرفته و محبت گدایی می کنیم، قافل از اینکه محبت در گدایی بدست نمی آید
زندگی را فقط در اکنون می بینیم، قافل از اینکه فردایی هم هست…
شرم نمی کنیم از نادیده گرفتن واجبات و استمرار بر محرمات…
راستی چرا اینگونه است؟
هر بار توبه ای و بار دیگر گستاخ تر از گذشته در پی کار پیشین.؟؟؟!!!
بتاب… بتاب ای آفتاب بر این دل سیاه تا شاید ذره ای نور به خود گیرد و رها شود از زندان دلتنگی.
بتاب که دیگر گناه را خسته کرده ام…
بتاب که دیگر شرم را شرمنده کرده ام…
و بتاب که سیاهی قلبم، روزم را هم تاریک کرده است…
نقل از قافله