یکبار نشنیدم که او بگوید: خسته شدم.
بابت آن همه زحماتی که میکشید هیچ چشمداشتی نداشت.
من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد ، هر وقت میآمد مشهد ، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود.
روزها میرفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری میکرد.
شبها هم که میآمد خانه ، تا دیر وقت با دوستانش جلسه میگذاشت.
تازه وقتی آنها میرفتند ، تلفن زدنهای محمود به جبهه شروع میشد.
از پشت جبهه هم نیروها را هدایت میکرد.
وقتهایی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه میکرد تا برای سخنرانی هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود .
او دائم دنبال همین کارها بود هیچوقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم .
نمیدانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمیشد. یکبار بعد از اینکه مدتها در جبهه مانده بود ، آمد مرخصی. بعدازظهر بود : حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم : «حالا که آمده حتماً چند روزی میماند و میتوانم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم» همان شب حاج آقا محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت.
چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود.
من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودی. بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند خیلی کم پیش میآمد که این تعداد دور هم باشند . هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم تو جبههها بودند مردها یک جا و زنها در اطاق دیگری بودند.
خاطرهای از خانم فاطمه عماد الاسلامی همسر شهید کاوه
از میان جمع فقط دو سه نفر را میشناختم بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمیشناختمشان.
زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند ، از هر دری صحبت کردیم.
نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم .
تو حیاط به حاج آقا محمودی گفتم : «آقا محمود را صدایش بزنین ، بگید که آمادهایم».
حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت : مگر شما خبر ندارید ، گفتم : چیرو ؟ گفت رفتن آقا محمود را یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم.
گفتم : کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟ چند تا از خانها که تو حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده.
آقا محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی اطلاعم گفت : «داشتیم شام میخوردیم که از منطقه تلفن زدن ؛ باهاش کار فوری داشتن .
گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه» باورم نمیشد که هنوز نیامده ، راه بیفتد طرف کردستان ، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه .
دست خودم نبود.
چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود او حتی هنوز تنها دخترش راندیده بود.
دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم : شما که میخواستی بری ، حداقلش یک چیزی بهم میگفتی ، بی خبرم نمیگذاشتی.
در جوابم گفت : آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.
بعدها فهمیدم که عراق تو منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه میرفته به او حق دادم