به طلائیه که می رسیم....(سفرنامه)
به طلاییه که می رسیم دیگر خورشید چهره در نقاب خاک کشیده و ما مسافران
سرزمینهای نور در تاریکی شب به مقصد رسیدیم و وقتی به ما می گویند چگونه
در این وقت شب به شما اجازه حضور داده شده، غمی آبی رنگ ما را فرا می گیرد،
آخر در این زمان کسی به دیدار شهدا نمی تواند بیاید و ما سفیرانی هستیم که گویی
دعوت شده ایم و انگار باید فقط در زیر این آسمان گرفته به اینجا می آمدیم که آمدیم
و به این می اندیشیم چه رازی می تواند بین این حضور و این دعوت باشد، آخر اینجا
مکان مقدسی ست و آدمهای عاشقی اینجا با خدا معامله کرده اند.
و تو فکر می کنی به جز اشک و آه از ما چه کاری ساخته بود، اشک و آهی که
بوی غربت و مظلومیت می داد، شهیدان اینجا چقدر مظلومند، چقدر غریبند اینجا غربت
به اوج خود رسیده است، غربت همراه با فداکاری، همراه با آشنایی و تو در طلاییه باشی
و به یاد شهید همت نباشی، در طلاییه باشی و به یاد شهیدان گمنامی نباشی که تو را
به اینجا دعوت کرده اند، محال است، چقدر خدا این آدمها را دوست دارد.