مقر گردان تخریب – دوکوهه
قرار بود امشب به تهران برسیم و فردا شب به مشهد ، مناطق زیادی را بازدید کرده بودیم ؛ اروند رود ، فکه ، تنگه چزابه ، معراج شهدا و ... ، کاروان های مشهد در پادگان حمیدیه در نزدیکی اهواز مستقر می شوند و معمولا از دوکوهه بازدید ندارند .
در نزدیکی های دوکوهه ناگهان اتوبوس خراب شد ، کنار زد و کاروانیان را پیاده کرد . راننده هر چه تلاش کرد نتوانست اتوبوس را تعمیر کند . نزدیکی های غروب بود ، رئیس کاروان به دوکوهه رفت و توانست برای یک شب اقامت بگیرد. و این شد توفیق ورود به پادگان دوکوهه ، آری ما توفیق بازدید از دوکوهه را پیدا کرده بودیم ...
پس از ورود به پادگان و استقرار؛ تابلوهایی به" معبری به آسمان" اشاره می کردند ، روی تابلو ها نوشته بود سه کیلومتر ! ما اطلاعی از آنجا نداشتیم و تصمیم گرفتیم پیاده به سمت آنجا حرکت کنیم .
وارد معبر آسمان شدیم در اطراف مسیر فانوس هایی روشن بود ، و تابلو ها نام ائمه اطهار را یادآوری می کردند ، خیلی مشتاق بودم بدانم آسمان چیست ! آسمان کجاست که من الان در معبرش حرکت می کنم .
مسیر را می پیمودم و هر لحظه نزدیکتر می شدم ، ساختمانی از دور پیدا بود و فانوس ها تا درون آن امتداد پیدا کرده بودند ، آری آنجا مقر گردان تخریب بود . گردان تخریب ، گردانی بود که در عملیات ها مسئولیت بسیار حساسی داشت و می بایست راه را باز می کرد تا نیرو ها بتوانند از میادین مین و موانع عبور کنند ، اما چگونه راه را باز می کردند؟! تا می توانستند با ابزار و تجهیزات و هنگامی که زمان تمام می شد و دیگر ابزار کاراریی نداشت با بدن های خود به مبارزه با مین ها ، سیم های خاردار ، منور ها و ... می پرداختند .
می گویند منور ها حرارتی بسیار بالا ( بیش از 1000 درجه سانتی گراد ) تولید می کنند ، و در موقعی که بدن فرد بر روی آنها قرار می گرفته کاملا می سوخته ، اما چگونه نوجوانی شکم خود را روی منور می گذاشت و زنده زنده می سوخت اما حتی ناله ای هم سر نمی داد تا مبادا دشمن متوجه حضور نیروهای خودی شود و عملیات ناکام بماند ... این سئوال ها یک به یک در ذهنم ظاهر می شدند و هر لحظه ابهام بیشتر می شد .
در نزدیکی های ساختمان بر روی تابلوی بزرگی عکس جمعی از افراد این گردان را گذاشته بودند ، در بین آنها نوجوان ها هم پیدا بودند ، ظاهر نوجوانی بسیار برایم آشنا بود ، آری او همان نوجوانی بود که کلیپش را دیده بودم ، او همانی بود که از عشق و تلاش خود برای رسیدن به جبهه ها صحبت می کرد ، او همان بود که می گفت ما کاری نمی کنیم ، خدا می کند !
جا خوردم و کنجکاو تر از قبل به جلو رفتم ، ساختمانی روبرویم بود که خود این تخریبی ها ساخته بودندش ، در زیر برخی پایه هایش از پوکه گلوله توپ هم استفاده شده بود ! فانوس ها را دنبال کردم ، الان دیگر وقت نماز بود پیش نماز در جلو ایستاد و نماز اقامه شد ... از در پشتی ساختمان خارج شدم دیگر واقعا مبهوت ماندم ، چیزی دیدم که اصلا انتظارش را نداشتم ، اینجا قبرهایی حفر شده بود ! این قبرها برای چه بود؟!!
پرسیدم ، گفتند اعضا گردان در این قبرها می خوابیدند تا دیگر از مرگ نترسند ، من هم خواستم امتحانی بکنم پا درون قبر گذاشتم ، نزدیک بود سکته کنم از ترس ، فهمیدم که من مرد این کارها نیستم اینها گفتنش فقط ساده است و بس .
اکنون فهمیدم که این وارستگان چگونه مشتاقانه خود را هر شب در آغوش مرگ قرار می دادند تا هیچ تعلقی به این دنیا ی پست و فانی نداشته باشند و بتوانند در مواقع اضطرار به راحتی از جان خود بگذرند و اسلام و مسلمین را یاری کنند ، حالا فهمیدم نوجوانان چگونه بر روی سیم های خاردار و منور های سوزان می خوابیدند.
می گفتند بچه های گردان تخریب از عمد مقر خود را دورتر از فضای پادگان ساخته بودند تا بتوانند راحت و به دور از درگیری های طبیعی پادگان به خودسازی و تمرین های خاص خود بپردازند .
خجالت می کشیدم ، خجالت می کشیدم از این شهیدان و از این وارستگان مسیر حق ، و در آنجا می شد کمال عرفان و غرق شدن در دامان خداوند را با همین چشمان دید و حس کرد .
در آنجا فهمیدم اگر کسی می توانست بسوزد ولی لبخند بزند ، بسیار تمرین کرده بوده و ماه ها خود را برای این کار آماده کرده بود و این کار از هر کسی بر نمی آید ، در آنجا فهمیدم عارف بودن یعنی چه ... !
شهدا شرمنده ایم ...