همیشه قرار نیست خاطرات شیرین بیان بشن،
دوشنبه بود ، فرداش خونمون مهمونی بود واسه ولادت امام رضا(ع) و عروسی دختر داییم تو خونه ما !
عصرش تقریبا ساعت 19 رسیدم خونه دیدم مامانم نیست! از خالم پرسیدم مامان کو دیدم چشماش قرمزه !!! سریع زنگ زدم به داداشم با گریه بهش گفتم مجتبی مامان کجاست؟ گفت کاری نشده یه بریدگی کوچیک بوده که آوردیمش بیمارستان ( 4 تا از تاندون های پای مامانم قطع شده بود و عمل لازم داشت)!
رفتم پایین و فهمیدم مامانم با یکی از شیشه های سکوریت جلوی خونه برخورد کرده و کاملا از اون رد شده ! دنیا رو سرم خراب شد !
به هر بیچارگی بود خودمو تا صبح نگه داشتم و کمتر ناراحتیمو بروز دادم! فرداش رفتم بیمارستان وقتی چشمم به مامانم رو تخت بیمارستان افتاد واقعا رو خودم فشار میاوردم تا با اشکام ناراحتش نکنم!
چند دقیقه که گذشت از شدت فشاری که روم بود خون از بینیم میریخت ، سری چندتا دستمال برداشتمو از اتاق زدم بیرون ! واقعا برام خیلی سخت بود ، تو راهرو بیمارستان تا پایین اشک و خونم مخلوط بود ، تو ماشینم نشستم و تا خونه هم آروم نشدم.............
داشتم این مطلب رو بعنوان خاطره یه جایی مینوشتم که اون روز دوباره جلو روم مسجم شد ،،، با خودم گفتم عجب روزی بود و... که یاد مدینه افتادم ، اینجا این همه آدم بودن دور و ور مادر من ولی الهی بمیرم برای اون بچه هایی که مادرشون رو میزدند و کسی نبود به داد برسه ،،، خدایا به اونا چی گذشته !
خدایا به علی چی گذشت؟
به حسن چی گذشت ؟
به حسین به زینب چی گذشت؟
سرمایه ی محبت زهراست دین من من دین خود را به دو دنیا نمیدهم