آش صدام: روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتیم و صفا میکردیم. پشت دیوار خانه مخروبهای به عربی نوشته بود: «عاش الصدام.» یکدفعه راننده زد روی ترمز و گفت: پس این مرتیکه آش فروشه! آن وقت به ما میگویند جانی و خائن و متجاوزه!»
المیو المیو: از سرما مثل بید داشت میلرزید. 0شده بود موش آب کشیده. داشتیم پرسیدیم: «حالا کجا رفتی؟» گفت: «یک گربه دیدم، یک گربه عراقی.» تعجب ما بیشتر شد: «گربه عراقی دیگه چیه؟» خیلی جدّی گفت: «خودتون برید سر سه راه ببینید. گربه سیاهی است که به عربی میگه المیو، المیو.»
کربلا رفتن خون میخواهد: بعد از شهادت حاجی، همه جورش را دیده بودیم الا اینجورش را. پشت پیراهنهای خاکی، روی پارچه، پلاکارد، تابلو، در و دیوار، جایی نبود که ننویسند: «کربلا رفتن خون میخواهد؛ شهید حاج همت.» و حالا کسی این عبارت را پشت بلندگو میگفت. یعنی چه؟ این حرفی نبود که با بلندگو اعلام کنند. یکی از بچههای گردان خودمان بود که بلندگو دستی غنیمتیاش میگفت: «کربلا رفتن، خون میخواهد؛ سازمان انتقال خون ایران!»