سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، بنده پُر خوابِ بیکار رادشمن می دارد . [امام کاظم علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
واحد فرهنگی(0)
لینک دلخواه نویسنده

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 
لبخندهای پشت خاکریز ، حاج محمد ابراهیم همت ، صوتی ، خاطراتی از همرزمان شهید کاوه ، جهاد ، شهدا ، عکس ، ضد صهیونیسم ، صلوات ، یا فاطمه من عقده ی دل وا نکردم ، یهود ، صهیونیسم ، صهیونیسم چیست؟ ، طی شد اینک روزگار استخوان‌ها و پلاک ... ، عرب ، عزا عزاست امروز ، عشق یعنی... ، عملیات ثامن الائمه(ع) ، عملیات طریق القدس ، عملیات‌ ، عید قربان ، فابریک ، فارس ، فاطمه الزهرا(س) ، فرهنگ ، فرهنگ عاشورا ، فرهنگ عزاداری ، گوگل ، مناطق ، مهم ، موسوی ، نیمه پنهان ماه.... شهید چمران.... ، هنر ، والفجر مقدماتی ، وصیت امام علی (ع) ، وصیت نامه شهید حاج احمد کاظمی ، وصیت نامه شهید علی صیاد شیرازی ، وصیت نامه شهید مهندس مهدی باکری ، وصیتنامه ی شهید حسین خرازی وصیتنامه ی شهید حسین خرازی وصیتنا ، ولایت و رهبری و دفاع مقدس ، شهید ، شهید چمران ، شهید دکتر مصطفی چمران ، شوخی‌های پشت خاکریز ، شیطان ، جهاد در آینه قرآن ، حضرت آیت الله خامنه ای ، خاطره ای از شهید چراغچی ، خاطره‌ای از همسر شهید کاوه ، در هفته بسیج ، دیدگاه مقام معظم رهبری درباره رزمندگان دفاع مقدس ، راهیان نور ، روایت ، روایتی از شهادت حسن باقری ، رویارویی‌ با تمام‌ تجربیات‌ دشمن‌ ، زندگینامه ای کوتاه از شهید حاج محمود کاوه ، زندگینامه شهید دکتر مصطفی چمران ، سخنرانی شهید مهدی باکری در مورد اهمیت شهید و شهادت ، شهادت ، ...محرم یعنی ، »»» حرف آخر عشق است . . . ، 22 بهمن ، jar download ، آب ، آتش زدن خیمه‏ها ، آثار و نتایج نهضت عاشورا ، آزادگى ، آقا ، آل ابى سفیان ، آل الله ، آل امیه بنى امیه ، آمار نهضت کربلا ، آمریکا ، آیات جهاد ، آیات شهادت ، اثبات امامت امام علی (ع) با استفاده از قرآن کریم ، ارزش و جایگاه بسیج از دیدگاه مقام معظم رهبرى ، اعمال مشترک ماه مبارک رمضان ، الباطل کان زهوقا ، السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک ، الوداع الوداع الوداع الوداع ، امام ، امام خمینی (ره) و پذیرش قطعنامه 598 ، امام خمینی و انگیزه معطوف به ارزشها ، امام رضا (ع) ، امام علی(ع) ، امر فرماندهی، امر امام است ، ای مسلمانان، ای واعظان، ای خطیبان بپا خیزید، ، بررسی جنگ از دیدگاه نظامی ، بسم الله الرحمن الرحیم www.hemmat.tk ، بسیج و بسیجی ، بسیج و بسیجی از دیدگاه امام خمینی ((ره)) ، بسیجیان ، به ، به نقل از ، بیانات آقا 2 ، بیانات آقا در دیدار جمع کثیرى از بسیجیان کشور ، بیشرمانه ، پخش زنده از حرم حضرت عباس(ع) ، پخش زنده ومستقیم از کربلا ، پذیرش قطعنامه 598 ، پیام تسلیت رهبر انقلاب :رحلت آیت‌الله بهجت قدس الله نفسه الزکیه، ، توهین ، جبهه ، جنگ ،

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :63
کل بازدید :205376
تعداد کل یاداشته ها : 145
103/9/14
12:21 ع
موسیقی

نام محمود کاوه با حماسه های بزرگ و دشمن شکنی همراه است. از عبارات مقام معظم رهبری در تجلیل از این سردار شهید است که فرمودند: "حقیقتاً اهل خودسازی بود، هم خودسازی معنوی و اخلاقی و تقوایی و هم خودسازی رزمی ...".

سال هزار و سیصد و چهل هجرى شمسى در مشهد مقدس و در یک خانه مذهبى پسرى دیده به دنیا گشود. در کودکى او به همراه پدر در مجالس و محافل مذهبى و نمازهاى جماعت شرکت مى کرد. پدر محمود از کسبه متعهد مشهد به شمار مى آمد و با روحانیون مبارزى چون آیت ‌الله خامنه‌اى (مدظله ‌العالى)، شهید هاشمى‌نژاد و شهید کامیاب در ارتباط بود. دوران دبستان محمود در چنین شرایطى به اتمام رسید و علاقه شدید پدر به مکتب اسلام باعث شد که محمود به ادامه تحصیل در حوزه علمیه تشویق شود. او همزمان تحصیلات دوره راهنمایى و دبیرستان را نیز ادامه داد. با شروع جریانات انقلاب او به عنوان یک جوان بانشاط و مذهبى در محافل درسى مسجد جوادالائمه (ع) و امام حسن مجتبى (ع)، که در آن زمان کانونى براى تجمع نیروهاى مبارز بود فعالانه شرکت مى کرد. در همین جلسات از هدایت و تعالیم حضرت آیت‌الله خامنه‌اى (مدظله ‌العالى) بهره‌هاى فراوانى برد و ره‌ توشه‌هاى این تعالیم را با خود به میان دانش ‌آموزان منتقل کرد.

او در دبیرستان بعنوان محور مبارزه، به پخش اعلامیه‌هاى حضرت امام خمینى (قدس سره) مى پرداخت و در راهپیمائى‌هاى زمان انقلاب شرکت داشت، انقلاب به پیروزى رسید، شهید کاوه جزء اولین عناصر مؤمن و متعهدى بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در شهر مقدس مشهد پیوست. پس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکى به آموزش نظامى برادران سپاه و بسیج پرداخت. پس از آن براى حفاظت از بیت شریف حضرت امام (قدس سره) در یک مأموریت شش ماهه به تهران عزیمت کرد. او خود همیشه از این دوران کوتاه به شیرینى یاد مى‌کرد او در این مأموریت خاطره ‌انگیز، ره‌ توشه‌هاى فراوانى از سیره عملى امام (ره) ذخیره نمود.

جنگ تحمیلى آغاز شد. کاوه تاب ماندن نداشت. با اصرار زیاد و کسب موافقت حاج سید احمد آقا خمینى (ره) راهى جبهه‌هاى نبرد حق علیه باطل شد، او در اولین مأموریت خود به جبهه شوش رفت و به یارى سردار رشید اسلام شهید چمران شتافت، او به دلیل اولویت آموزش و آماده‌سازى نیروها، به مشهد فرا خوانده شد. به دنبال عملیات سرنوشت ‌ساز نیروهاى سپاه در محورهاى مختلف کردستان و همزمان با تشکیل تیپ ویژه شهدا که فرماندهى آن بر عهده شهید ناصر کاظمى بود، شهید کاوه بعنوان فرمانده عملیات این تیپ انتخاب شد. آزادسازى بسیارى از مناطق، آوازه تیپ شهدا را به آنجایى رساند که ضد انقلاب متحیر و مبهوت ماند و به کلى روحیه خود را از دست داد. به طورى که در مقابل یورش رزمندگان اسلام فرار را بر قرار ترجیح مى‌داد. افراد ضد انقلاب دستگیر شده مى‌گفتند که فرماندهان ما تأکید کرده‌اند که اگر با نیروهایى مواجه شدید که فرمانده آنها شخصى بنام کاوه بود مقابل آنها نایستید و فرار کنید.

آزادسازى سد بوکان و جاده 47 کیلومترى آن، جاده صائین دژ به تکاب، پاکسازى منطقه کیلو و اشتوژنگ، آزادسازى محور استراتژیک پیرانشهر به سردشت که بعنوان مرکزیت و نقطه ثقل انقلاب بشمار مى‌آمد و منجر به انهدام مرکز رادیویى آنها و فتح ارتفاعات مهم مرزى منطقه آلواتان و آزاد سازى زندان "دوله‌تو" و کشتن بیش از 750 نفر از ضد انقلاب گردید، از جمله نبردهاى تهاجمى بود که توسط شهید کاوه و همرزمانش در تیپ ویژه شهدا طرح‌ریزى و به اجرا گذاشته شد. شهید کاوه خود را وقف انقلاب کرده بود و خود را فرزند کردستان معرفى مى‌کرد. روح ملکوتى این سردار شجاع اسلام در شهریور ماه 1365 در عملیات کربلاى 2 بر بلنداى قله 2519 حاج عمران به سوى معبود شتافت.


87/10/5::: 9:39 ع
نظر()
  

 تیرانداز ماهر ، علی آل سیدان

یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. تا آمد نارنجک را پرتاب کنه همان پاسدار پاهایش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت این کار را کرد که انگار عمری تیرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتیم تیپ ویژه شهدا. یک شب همین خاطره را برای کاوه تعریف کردم، گفت: این قدرها هم که می گوئی کارش تعریفی نبود.پرسیدم مگر شما هم آن جا بودی؟خندید و گفت: اون کسی که تو می گی خود من بودم.


87/10/5::: 9:37 ع
نظر()
  

یکبار نشنیدم که او بگوید: خسته شدم.
بابت آن همه زحماتی که می‌کشید هیچ چشمداشتی نداشت.
من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد ، هر وقت می‌آمد مشهد ، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود.
روزها می‌رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می‌کرد.
شبها هم که می‌آمد خانه ، تا دیر وقت با دوستانش جلسه می‌گذاشت.
تازه وقتی آنها می‌رفتند ، تلفن زدنهای محمود به جبهه شروع می‌شد.
از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می‌کرد.
وقتهایی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می‌کرد تا برای سخنرانی هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود .
او دائم دنبال همین کارها بود هیچوقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم .
نمی‌دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یکبار بعد از اینکه مدتها در جبهه مانده بود ، آمد مرخصی. بعدازظهر بود : حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم : «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و می‌توانم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم» همان شب حاج آقا محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت.
چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود.
من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودی. بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند خیلی کم پیش می‌آمد که این تعداد دور هم باشند . هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم تو جبهه‌ها بودند مردها یک جا و زنها در اطاق دیگری بودند.
خاطره‌ای از خانم فاطمه عماد الاسلامی همسر شهید کاوه

از میان جمع فقط دو سه نفر را می‌شناختم بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی‌شناختمشان.
زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند ، از هر دری صحبت کردیم.
نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم .
تو حیاط به حاج آقا محمودی گفتم : «آقا محمود را صدایش بزنین ، بگید که آماده‌ایم».
حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت : مگر شما خبر ندارید ، گفتم : چی‌رو ؟ گفت رفتن آقا محمود را یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم.
گفتم : کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟ چند تا از خانها که تو حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده.
آقا محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی اطلاعم گفت : «داشتیم شام می‌خوردیم که از منطقه تلفن زدن ؛ باهاش کار فوری داشتن .
گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه» باورم نمی‌شد که هنوز نیامده ، راه بیفتد طرف کردستان ، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه .
دست خودم نبود.
چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود او حتی هنوز تنها دخترش راندیده بود.
دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم : شما که می‌خواستی بری ، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتی ، بی خبرم نمی‌گذاشتی.
در جوابم گفت : آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.
بعدها فهمیدم که عراق تو منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم


  


 

بسم رب المخلصین

 

 * ? خاطره ی جالب دیگر

تعجب کرده بودیم .

می گفتیم این چه ماموریت مهمیه که خود نماینده ی ولی فقیه برای ابلاغش اومده ؟

راجع به اهمیت ماموریت زیاد حرف می زد برامان

ولی از خورد ماموریت چیزی نمی گفت .

وقت رفتن گفت : توی این ماموریت مسئولیت شما به عهده ی برادر کاوه است .

آن روز یکی از روزهای فروردین سال پنجاه و نه بود .

بین راه به هر دری زدیم که از محمود حرف بکشیم فایده ای نداشت .

شروع کردیم به حدس زدن

یکی می گفت : مارو می خوان ببرن لبنان .

دیگری می گفت : لابد می خوان به مون آموزش چتر بازی بدن بعدم پیادمون کنن تو خود بیت المقدس

تا با اسراییلیا بجنگیم .

یکی هم با کلی دلخوشی می گفت :

شایدم می خوان بفرستن مون آمریکا تا کلک شیطون بزرگ رو بکنیم .

>>>

راه آهن تهران یک اتوبوس منتظرمان بود .

سوار شدیم .

از ترافیک آن دور و بر که خلاص شدیم

احساس کردم اتوبوس دارد می رود سمت بالای شهر .

بین راه محمود بالاخره مهر دهانش را برداشت .

انگار بیشتر از آن نتوانست طاقت بیاورد .

بغض کرده گفت :

بچه ها ما داریم می ریم جماران

نگهبانی قسمتی از بیت حضرت امام رو دادن به ما .

هیچ کس نماند که گریه اش نگیرد .

******

می گفت : چند روز اول نتونستم امام رو زیارت کنم .

یک شب طاقتم طاق شد .

نیمه های شب رفتم روی پشت بودم یکی زا ساختمون ها که مشرف بود به اتاق امام .

اتفاقا برق اتاق روشن بود .

امام داشتند نماز شب می خوندند .

می گفت : وقتی به خودم اومدم دیدم دارم اشک می ریزم .

******

بار اول که آمد مرخصی دیدیم این محمود با محمود دو سه ماه پیش کلی فرق کرده .

می گفت : من از رفتار امام درس های زیادی گرفتم .

می گفت : کوچکترین کارهای امام درس های بزرگی به آدم می ده .

وقت های نماز خواندن انگار از خود بی خود می شد .

کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد .

می گفت : می خوام خودم رو بهتر بشناسم .

می گفت : امام فرمودن که آدم از خودشناسی به خداشناسی می رسه .

آن وقتها تازه رفته بود توی نوزده سال .

******

روز اول جنگ همراه محمود رفتیم خدمت امام .

محمود گفت : اومدیم از محضرتون کسب تکلیف کنیم .

وظیفه ی ما الان چیه ؟ باید بریم جبهه یا همین جا بمونیم ؟

امام گفتند : من اگر جای شما بودم می رفتم جبهه .

محمود دست امام را بوسید . ما هم . آمدیم بیرون . همان روز محمدرضا حمامی را گذاشت جای خودش .

من و چند تا از بچه ها رفتیم مشهد .

می خواستیم سری از خانواده هامان بزنیم بعد برویم جبهه .

محمود و بعضی های دیگر ولی

یکراست رفتند منطقه


  
 
بنام خدا

* علی ایمانی

نیروهای دشمن و ضد انقلاب دست به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شدیدی می ریختند . از طرفی هم هلی کوپتر توپ دارشان، ما را از بالا گرفته بود زیر آتش . کاوه گاهی با وسواس خاصی دوربین می کشید روی مواضع دشمن، گاهی هم از طریق بی سیم با علی قمی صحبت می کرد و وضع دقیق نیروها را جویا می شد . بعد از نماز ظهر تصمیمی گرفت که هیچ کدام از ما دلیلش را نفهمیدیم . مسئول قبضه مینی کاتیوشا را صدا زد . نقشه ای را پهن کرد روی زمین و نقطه ای را به او نشان داد . گفت : این سه راهی را بکوب. کاوه ایستاده بود نزدیک او و هر چند لحظه فریاد می زد : رحم نکن ، مهلت نده ،‌بزن ، بزن ! طولی نکشید که علی قمی تماس گرفت ، صدایش هیجان و شادی خاصی داشت ،‌گفت : محمود جان! ما رسیدیم رو ارتفاعات ، تمام هدفها را گرفتیم. گل از گل محمود شکفت. یادم هست همان روز مطلع شدیم حدود 300 نفر از عراقی ها و ضد انقلاب در سه راهی پشت سیاه کوه، به درک واصل شده اند و این برای همه عجیب بود . راز آن دستور کاوه پس از آن سال ها، هنوز برایم کشف نشده باقی مانده است .


  


زندگی نامه ای کوتاه از شهید


روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.



حسین در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. در آن دوره او را برای عملیات سرکوب‌گرانه ظفار به عمان فرستادند ولی او از این سفر به معصیت یاد کرد و حتی نمازش را تمام می‌خواند. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.


با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح در عملیات خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.


از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.


سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او که در طول 6 سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح کرده بود اینک به قله رفیع شهادت دست یافته است و او که هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیک گفته بود اکنون به زیارت مولایش امام حسین (ع) نایل آمده است و او که در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (ع) عاشقانه به سوی دیار محبوب می‌تاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است. آری، او پاداش جهاد صادقانه خود را کنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبکبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای ازتاریخ این ملت است. ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌کند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگی‌های مادی زده پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌کنند و جان بر سر این کار می‌گذارند. چنین ملتی بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحمیلی، نشانه‌های این فرجام مبارک را مشاهده می‌کنیم و یقینا نصرت الهی در انتظار این ملت مؤمن در مبارزه ایثارگر است...


سید علی خامنه‌ای
10/12/1365

سخن و وصیتنامه شهید

خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
- ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
- اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.
- اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟
- در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
- هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
- سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
- همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
- مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.
- مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.
- همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
- من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.
وصیتنامه اول:
... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
وصیت نامه دوم :
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دلشکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید.

والسلام
حسین خرازی - 1/10/1365



خاطراتی از شهید حسین خرازی


جنگ را فراموش نکنی


حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او که ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود اینک بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.


عشق عاقل


در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.


دعوت پرفیض


حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت


آخرین دیدار


در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تدارکاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی که با همان یک دست رانندگی می‌کرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت کرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم کردی.» من که سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، کار من در مقابل این خدمت و فداکاری که تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست که مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است



راننده قایق


یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فکر نمی‌کنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار می‌کند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌کنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد


87/10/2::: 9:36 ع
نظر()
  
  


شهید خرازی به روایت شهید آوینی


... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .


اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .


ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.


حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .


حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.


شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165


  
  

 

وصیت نامه شهید حاج احمد کاظمی

بسم الله الرحمن الرحیم
الله‌اکبر اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیا ولی‌الله

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. صدق الله العلی العظیم. السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. بسم الله الرحمن الرحیم
خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم، شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده.

خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن،‌ لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده.

با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.

بسم الله الرحمن الرحیم. نمی‌دانم چه باید کرد، فقط می‌دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‌باشد. واقعا جایی برای خودم نمی‌یابم. هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعا چه باید می‌کردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا را داریم.

ای خدای شهدا، ای خدای حسین (ع)، ای خدای فاطمه زهرا (س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب‌العالمین.

راستی چه بگویم، سینه‌ام دوری دوستان سفر کرده از درد، را دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوارم هستیم.

خداوند خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت و سخت را باید تحمل کنم.

ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم. چه بدم و ای خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا می‌بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی‌ام را ببین.

ای خدای بزرگ،‌ رب من، اگر بدم و اگر خطا می‌کنم، از روی سرکشی نیست، بلکه از روی نادانی می‌باشد.

خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم،‌ باز امید به لطف و بزرگی تو دارم.

خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق،خودت دستم را بگیر،نجاتم بده از دوری از شهدا، کار خوب نکردن،بنده خوب نبودن... ... حضرت حق! امید تو اگر نبود پس چه؟

...آیا من هم در آن صف بودم. وای چه روز‌های خوشی بود وقتی به عکس نگاه می‌کنم از درد سختی که تمام وجودم را می‌گیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بی‌منتهای حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق، دوران رسیدن آسان به حضرت حق. وای من بودم نفهمیدم. وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم .الله اکبر، خداوندا خودت کمک کن، خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم می‌دهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیقم بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم. ان شاء الله تعالی.

منزل ظهر جمعه ‌6/4/82
  
<      1   2